وقتی
سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش
صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او
ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی
پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می
تواند پسرمان را نجات دهد. سارا
با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را
شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
درباره
٠•●♥داستان ♥●•٠ , واقعی ,